آخرین مطالب
امکانات وب
رفتن تو پایان این قصه نبود.
حالا من با این شهری که اغشته به بوی توست چه کنم!!
بنام سکوت
خدا برایم کافیست! عشق کورکورانه...برچسب : نویسنده : benamesokot بازدید : 223 تاريخ : چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت: 19:00
امروز… من با همه تنهایی خود به یاد آن همه خاطره ها می نویسم..
به یادت هستم و شاید روزی…
غرق در تنهایی خود بنویسم..
من به یادت مردم…
بنام سکوت
خدا برایم کافیست! عشق کورکورانه...برچسب : نویسنده : benamesokot بازدید : 227 تاريخ : چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت: 19:00
از گم شدن همه می‌ترسیم
اما زیباترین , روز زندگی‌ام
روزی بود که با تو در میانه جنگـل
گم شدیم.
وبلاگ بنام سکوت
خدا برایم کافیست عشق کورکورانه...برچسب : نویسنده : benamesokot بازدید : 204 تاريخ : شنبه 1 دی 1397 ساعت: 17:45
چقدر سفت شده است پدال دوچرخه ی دونفره ی عشقمان !
یا من خسته شدم یا به سربالایی رسیدیم شاید , هم تو دیگر رکاب نمی زنی … !
وبلاگ بنام سکوت
خدا برایم کافیست عشق کورکورانه...برچسب : نویسنده : benamesokot بازدید : 189 تاريخ : شنبه 1 دی 1397 ساعت: 17:45
از چشم یا آسمان
فرقی نمی‌کند باران , که بر زمین افتاد
دیگر باران , نیست
وبلاگ بنام سکوت
خدا برایم کافیست عشق کورکورانه...برچسب : نویسنده : benamesokot بازدید : 201 تاريخ : شنبه 1 دی 1397 ساعت: 17:45
دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که می‌گفتم: عشق کورکورانه...برچسب : نویسنده : benamesokot بازدید : 238 تاريخ : شنبه 1 دی 1397 ساعت: 17:45
اگر زرین کلاهی عاقبت , هیچ
اگر خود پادشاهی عاقبت , هیچ
اگر ملک سلیمانت ببخشند
در آخر خاک راهی عاقبت هیچ
بنام سکوت
خدا برایم کافیست عشق کورکورانه...برچسب : نویسنده : benamesokot بازدید : 370 تاريخ : شنبه 1 دی 1397 ساعت: 17:45
برچسب : نویسنده : benamesokot بازدید : 203 تاريخ : شنبه 1 دی 1397 ساعت: 17:45
برچسب : نویسنده : benamesokot بازدید : 217 تاريخ : شنبه 1 دی 1397 ساعت: 17:45
من بودم و تنهایی و یک راه بی انتها
یک عالم گله و خدایی بی ادعا
گم شده بودم میان دیروز و فردا
تا تو را یافتم.. با تو خودم را یافتم
صدایت در گوشم پیچید
نگاهت در چشمانم نقش بست
نشان دادی به من آنچه بودم عشق کورکورانه...برچسب : نویسنده : benamesokot بازدید : 222 تاريخ : شنبه 1 دی 1397 ساعت: 17:45
به خانه می رفت
با کیف و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی؟ پدرش گفت..
دعوا کردی باز؟ مادرش پرسید..
وبرادرش کیفش را زیر و رو می کرد
در پی آن چیز که در دل پنهان کرده بود..
تنها مادر بزرگش دیده بود
شاخ عشق کورکورانه...برچسب : نویسنده : benamesokot بازدید : 198 تاريخ : شنبه 1 دی 1397 ساعت: 17:45